(3)

ساخت وبلاگ

دیشب موقع خواب یهو همسر از جاش بلند شد و بهم گفت میای بریم دم در بشینیم…!؟

گفتم باشه و باهاش رفتم..نشستیم رو پله جلو در..سیگاری روشن کرد و شروع کرد کشیدن..دیدم رفته تو فکر.گفتم چی شده؟به چی فک میکنی؟

گفت یه چیزی اومد تو ذهنم یهو اعصابم بهم ریخت..گفتم چی…!؟

گفت یه چیزی میخوام بهت بگم دلم میخواد گوش بدی...اینو که گفت دلم ریخت..گفتم خدایا ینی چی ازم میخواد…!؟بعدش گفت:پدرو مادر من پیر شدن وتنها.دلم میخواد بخاطر من یا بخاطر خدا بیای بریم بهشون سر بزنیم..بچه هارو ببریم ببیننشون

وقتی اینارو شنیدم تمام تنم داغ شد.یاد تمام بی مهری ها و اذیت ها و توهین هاشون افتادم..نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خیلی حرفا به همسر گفتم..اونم گفت هرچی میگی قبول دارم ولی بخاطر دل من,بخاطر خدا بیا بریم...بیشتر بهم ریختم.فهمیدم مدتهاست که دوس داره من برم ولی چیزی نگفته..یه جورایی ازش دلخور شدم.شک ندارم اونم همین حس و داره..واقعا تعجب کردم از حرفش..چطور همچین انتظاری ازمن داره…!!!بهش گفتم پارسال اینموقع خدا کجا بود که بخاطرش تو و خانواده ت به من و دخترام رحم کنید…!؟؟چرافقط دلتون میخواد و نیاز  دارید خدارو میبینید و میشناسید…!؟فقط خود خدامیدونه این خانواده چه بلاهایی سر من آوردن……نمیدونم اگه شماجای من بودید چیکارمیکردید؟اصلا نمیتونم ببخشمشون..چون میدونم ته دلشون از من و بچه هام خوششون نمیاد..میدونم رفتن و نرفتنم فرقی بحالشون نمیکنه..

 

کاش.....
ما را در سایت کاش.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dookhtarekavir بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 16:18